آنیساآنیسا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 2 روز سن داره

برای آنیسای عزیزمان

خرید واسه دخمل بابا

سلام دختر نازم چند روز پیش رفته بودیم هایپر استار، اونجا چندتا لباس خوشگل برات گرفتیم که دلمون نیومد عکسشو نذاریم. واقعا که خرید برای تو چه لذت بخشه. امشب هم برات یه استیکر ناز خریدم. گوگولی بابا اتاقت الان این شکلی شده. ...
30 ارديبهشت 1390

سیسمونی نی نی

  کم کم عید نزدیگ میشد، یک هفته مونده بود به عید که ما رفتیم شمال. همه دنبال خرید عید بودن و ما هم که انگار خودمونو فراموش کرده بودیم، رفته بودیم دنبال خرید سیسمونی  که تقریبا بیشتر وسایل سیسمونی تو خریدیم. واقعا دست مادر جون و پدرجون درد نکنه، از هیچ چیز دریغ نکردن و هر چی که می شد رو برات خریدن و قرار شد وسایل سیسمونی رو اول اردیبهشت به ما تحویل بدن. وقتی سیسمونی رو تحویل گرفتیم، رفتیم دنبال خرید پرده، فرش و لوستر و یک خورده، خورده ریز که جا مونده بود. خلاصه یک هفته ای رو درگیر خرید این چیزا بودیم. با اینکه شرایط من خیلی سخت بود و تو بزرگتر شده بودی و من نمیتونستم زیاد راه برم، تا تونستم گشتم و برای دختر نازم خرید کردم. حالا د...
23 ارديبهشت 1390

دلم برایت تنگ شده دخترکم

من هر روز و هر لحظه نگرانت میشوم که چه می کنی؟ پنجره اتاقم را باز میکنم و فریاد می زنم تنهاییت برای من ... غصه هایت برای من ... همه بغضها و اشکهایت برای من بخند برایم، بخند آنقدر بلند تا من هم بشنوم صدای خنده هایت را صدای همیشه خوب بودنت را دلم برایت تنگ شده ... دلم برایت تنگ شده دخترکم ... ...
23 ارديبهشت 1390

شروع روزهای شیرین

هر چی میگذشت حضور تو در زندگیمون پر رنگتر میشد. مثلا تولد من بابا ازطرف تو هم به من هدیه داد و این منو خیلی خوشحال کرد. ایشالا سال دیگه خودت با دستای کوچولوت مامانتو بغل میکنی و یه بوسه به مامان هدیه میدی که به همه دنیا می ارزه. روزهایی هم که به سونو گرافی میرفتیم کلی ذوق میکردیم اون دست و پا و چشم کوچولو رو که میدیدیم کلی لذت میبردیم. بابات عاشق رفتن به سونو گرافی بود. توی یکی از این سونوگرافیها بود که به ما گفتن کوچولوی شما دختره و من اینقدر ذوق کردم که نگو. حالا دیگه این دختر کوچولوی ما اینقدر  ورجه وورجه میکرد که نگو! اینقدر لگد زدنات خوشحالم میکرد که اگه یک روز کمتر شیطونی میکردی کلی نگران و ناراحت می شدم.
22 ارديبهشت 1390

شروع روزهای سخت

از هفته هشتم بود که کم کم حالت تهوع، سرگیجه و بی حالی اومد سراغم. طوری شده بودم که از بوی تمام غذاها بدم میومد و حتی بردن اسم بعضی از غذاها هم حالمو بهم میزد. بابایی روزها زودتر خونه میومد و از من و تو مراقبت میکرد. از همه بدتر اینکه امتحانات ترم دانشگاه شروع شده بود و من که همیشه بعد از کلاس کلی حالت تهوع و سرگیجه داشتم، اصلا هیچی نخونده بودم و سر امتحانم با کلی شوکولات می رفتم تا جلوی حالت تهوع ام رو بگیرم. خلاصه این روزها هم گذشتند و کم کم حالم بهتر شد. این روزها تمام غصم این بود که خونه ما یک خوابه و کوچیکه و جایی برای اتاق نی نی نیست. بالاخره ما تصمیم گرفتیم که هر جور شده خونه رو عوض کنیم و بدنبال خونه بگردیم. با اینکه هوا خیلی سرد بود...
22 ارديبهشت 1390

وقتی تو دلم بودی

نازنیم، امروز که تصمیم گرفتم برای تو وبلاگ درست کنم، یک هفته ای است که وارد ماه هشتم بارداری شده ام و چیزی به دنیا اومدنت نمونده!  ما روزهای زیادی را با هم گذروندیم که با همه سختیش، شیرین بود و بیادماندنی. آبان ماه بود و من به خاطر عقب افتادن قاعدگی تصمیم گرفتم که آزمایش بارداری بدم. اون روز صبح بدون اینکه به کسی بگم  رفتم آزمایش دادم. قرار بود ساعت پنج بعد از ظهر برم برای گرفتن جواب آزمایش. وقتی جواب آزمایش را گرفتم، اونقدر هیجان زده بودم که با وجود اینکه آزمایشگاه سر کوچمون بود، به زور خودمو به خونه رسوندم. البته اونروز خونمون مهمون بود و من تنها کاری که تونستم بکنم، این بود که به علیرضا اس ام اس دادم که داری بابا میشی! علیرضای ب...
22 ارديبهشت 1390
1